02/06/03

امروز طبق روال همیشه تا لنگ ظهر خواب بودم...وقتی بیدار شدم درجا بعد از خوردن دو لقمه صبحونه که در واقع خوردنش توی اون ساعته روز ناهار محسوب میشد...سریع پریدم روی شیمی گرامی و تمرین های اونو حل کردم....بعدشم فیکشن جدیدم رو که هنوز راجبش به کسی نگفتم رو یک مقدار بهش رسیدم و براش جملات بیشتری نوشتم....بعد از اونم به خواسته ی مادر گرامی رفتم بیرون تا یه سری خرید ها بکنم*ناگفته نمونه که هزار تا توجیح برای نرفتن آوردم ولی بازم مجبورم کرد برم*توی راه برگشتم برای خودم یه بستنی یخی گرفتم که مزه ی گوه می داد رسماااااا....وقتی رسیدم خونه،یهویی به سرم زد و این وب رو ساختم...واقعا جالبهههه که چرا دقیقا الان باید این فکر به سرم بزنه...